صبح بود دریا آفتاب گرفته بود قصد داشت تن آبی اش را برنزه کند ! هجوم امواج تن صخره را می کوبید
و گره ی لچکی باز شد ، رقص باد روی آب ؛ مویی را پریشان خویش ساخت.
پشت به باد شنا می کرد ، پیچ و خم اندام موزونش دریا را بی قرار می کرد ، دریا نرم و آرام
در آغوشش کشید و جلبک های سبز و قرمز به پایش بوسه زدند.
جسمش در دریا شناور بود و ماهی وجودش در قلبی غوطه ور شده بود که با هر تپش آن جسم کوچکش موج بر می داشت.
موج از دریا برید به تن گداخته ی ساحل رسید کف شد ، بخار شد ، رفت و فنا شد.
بلم از ساحل کنده شد ، بلمران همانطور که چشم به شن های داغ دوخته بود دور شد و دورتر ،
کوچک شد و ریزتر تا آن جا که به چشم نیامد . هر چه در نظرها تنگ تر و دورتر می شد پهنای
دیدش وسیع تر می گشت. رفت که به انتها رسد همان جا که افق ، دستانش را در دستان
بی کران دریا قلاب کرده بود ؛ به گمانم جایی بین مرز دو دنیا ...
وقتی لب صخره کنار ساحل نشسته ای و به دور دست نگاه می کنی با خود می گویی
آن جا ، آن انتها ، آخر دنیاست ! مشتاقی که شتابان و با هر وسیله ی ممکن خودت را به آن جا برسانی
تا میرسی افق تازه ای پیش چشمت نمایان می شود ! تازه یادت می آید که گالیله ثابت کرده زمین گرد و بی منتهاست همچون عشق ! با خود می خندی و باز می تازی و می روی تا به انتهای گیتی رسی. جایی که بتوانی دست گرمی را در دستت بفشاری و فاصله ی انگشتانت را با انگشتانش پر کنی...
به آخر رسیدن چه لذتی دارد که همه عجله دارند به آخر افق هایشان برسند غافل از
این که افق انتها ندارد و همه چیز زنجیر وار دور گردونه ای به هم تنیده اند !
پ . ن : تو را به ارواح اموات عزیزتون دوباره نگید کی بود ؟ چی بود ؟ واسه کی نوشتی؟
واسه هیچ کس همین جوری رویایی شدم گاهی آدم از واقعیات فاصله می گیره و رویایی می شه